خنده بازار
مواظب باشید این وبلاگ شما را تا سر حد مرگ میخنداند

 

khande bazar

The best and biggest film center

طنز امروز شوروی

قدر یک لبخند

سلام، امیدوام حالتون خوب باشه، داستان طنزی را که خودم خیلی آن را دوست دارم امروز برای شما دوستان در وبلاگ خنده بازار قرار دادم امیدوارم که خوشتان بیاید.

« ترجیع بند تلویزیون »

 

یک روز که داشتم با زنم حرف میزدم افکارم رفت به سی سال پیش در یکی از شهر های کوچیک جنوبی تازه کتری های برقی را در مغازه ها عرضه کرده بودند.

آن وقتها کتری برقی چیز نو ظهوری بود.

مادرم که از بازار بر میگشت نگاه آشفته ای داشت. میگفت:

توبازار کتری میفروشن ، کتری برقی. ولی میگن آبی که تو این کترریا جوش بیاد طعم مخصوصی میگیره.

بعد مثل اینکه با کسی مشورت کند با تاکید اضافه کرد:

رو این حساب ، خریدنش فایده نداره. اصلاً اگر هم باهاش چای درست کنیم مزه ش فرق میکنه.

زنهای همسایه هم فتوایش را قبول کردند:

اصلاً کتری برقی به درد چای دم کردن نمیخوره!

دو روز بعد مادرم دوباره موضوع را مطرح کرد، مثل اینکه هنوز سر عقیده اش ایستاده بود:

هیچ دلیلی نداره که آدم کتری برقی بخره! اصلاً فایده اش چیه؟

به هر حال ، مثل اینکه آن کتری های زرق و برق دار او را هیپنوتیزم کرده بودند. چون از آن به بعد این موضوع را بار ها تکرار کرد:

اصلاً میدونی چیه ؟ بازم به همون چراغ خوراکپزی ها و سماورهای خودمون !

پدرم یک روز نگاه معنی داری به او کرد و با پوز خند گفت:

تو نمیتونی فکر اون کتریا رو از سرت بیرون کنی، این چیزی که من روش قسم میخورم . بالاخره هم یه روز میبینی سرو کله یکی از اون کتری ها تو خونه ما پیدا شد.

مادرم در حالی که صدایش رنگ استهزا داشت با تأکید تمام گفت :

خدا اون روزو نیاره!

فرداش یک کتری جدید داشتیم ، از همان کتری های برقی!

مادرم با نوعی دستپاچیدگی گفت:

مثل چشم مار کبرا برق میزنه، آدم نیگاش که میکنه عین خرگوش مسحور میشه اصلاً نمیشه ازش چشم ورداشت!

حالا نوبت گوش دادن به حرف های زنم بود. میگفت:

عباس آقا اینا یه تلویزیون خریدن ، تموم خونه گوش تا گوش میشینن تماشا میکنن . انگار رفتن سینما!

کلماتش و مخصوصاً طرز ادا کردن آنها، متضمن مقدار زیادی طعنه و استهزا بود. گفتم :

بد فکری نیس ، ما هم خوبه یک دونه بخریم. بعضی وقتا میتونی تماشاش کنی، یک گوشه چشم هم بهش بندازی بد نیس.

زنم با سردی گفت:

جدی میگی؟

مجبور بودم موضوع را به شوخی برگزار کنم ، هر چند که داشتن یک تلوزیون از رؤیاهای زندگی من بود.

هفته بعد یک خبر تازه زنم به من داد .

اکبر آقا هم کار خودشو کرد ، اونم واسه خودش تلوزیون خریده.

منظورش یکی از همسایه های دیگرمان بود ، اکبر نجار.

چیزی نگفتم ، ولی در اعماق وجودم بارقة امیدی درخشیدن گرفت.

یک هفته بعد  از این ماجرا ، از طبقة بالا صدا های تا زه ای بلند شد. زنم گفت:

تلویزیونه ، میدونی ، مال  اعظم ریزه است، کارگر کارخانه کبریت سازی. اتاقشونو عوض کردن ، اگه گوشاتو بذاری به دیوار صدای تلویزیونشونو میشنوی.

هفته بعد از همسایگی مان صدای موزیک آمد ، مال همسایه دیوار به دیوار دسته چپمان بود.

زنم توضیح داد :

علی آقا اینان ، همون بناهه. یه تلوزیون گرونقیمت دارن!

بعد از چند وقت محاصره شدیم، دور و برمان پر از تلویزیون شده بود.

زنم بعد از سرکشی خانة همسایه ها با قیافة افسرده ای گفت:

نه ، تلویزیون خریدن هیچ فایده ای نداره ! همسایه ها از وقتی تلویزیون خریدن هر شب مجبورن بشینن کنج خونه !

من کوشش کردم که  تلویزیون را موجه جلوه دهم ، به این جهت گفتم که تلوزیون چیز جالبی است و در بعضی اوقات قابل تماشاست . اضهارنظر های من سرتاسر مردود، نادرست ،غیر واقعی و شکست خورده تلقی شد و ناچار سکوت کردم.

از آن به بعد برای اینکه لج همسایه ها را در بیاوریم اغلب شبها به سینما و اپرا میرفتیم.

محل سگ هم به تلوزیون نمیگذاشتیم. سرمان را بالا نگه میداشتم و با کبر و غرور خاصی از مقابل تلویزیون هایی که در ویترینهای مغازه به نمایش گذاشته بودند میگذشتیم.

این کار نمایش دهندة بی اعتنایی ما بود. یکی از شبهای پاییز نشسته بودیم و مطالعه میکردیم. من کتاب خودم را میخواندم و زنم کتاب خودش را. ناگهان زنم چنانکه گویی دچار چایمان شده است لرزش گرفت.

ساعت هفته الان برنامة شب شروع میشه.

منظور؟

سکوت.

زنم موضوع را از سر گرفت :

میشنوی تو خونه های همسایه چه همهمه ای راه افتاده؟ دارن خودشونو آماده میکنن که برنامة تلویزیون تماشا کنن ... نه ، تلویزیون داشتن هم از اون کارهای احمقانه س ! آدم هر شب بشینه تنگ تلویزیون که چی؟

من همان طور که کتابم را میخوانم اتوماتیکمان گفتم:

گور پدر هر چی تلویزیونه!

هفته بعد یک روز که داشتم چای میخوردم زنم گفت :

اعظم خانوم میگه بیست و چارشونو دادن یه سی و دو گرفتن.

چی؟کفش؟

نه بابا. صفحه.

من بدون اینکه موضوع دستگیرم بشود ، پرسیدم:

صفحه چیِ؟

منظورم اینه که تلویزیون 32 اینچ خریدن احمق جون!

ولمون کن بابا پدر مارو با این تلویزیون در آوردی!

بعد موضوع را عوض کردیم . ولی یک لحظه بعد غرغری به گوش خورد:

دیوونگیه! دیوونگیه محضه!

زنم برای پس گرفتن ظرفی که به همسایه داده بود ، به خانة آنها رفت و پس از لحظه ای برگشت و بحث تازه ای را شروع کرد:

همه شون خلن! میشینن تو تاریکی و یه مستطیل روشنو نیگا میکنن!

دیوونه ها ! هی نیگا ، هی نیگا، اخه چقدر؟ آدم خسته میشه!

وبعد از یک مکث کوتاه ادامه داد:

هیچ وقت! هیچ وقت نمیذارم پای تلویزیون تو این خونه باز شه!

هر آدم ناواردی هم اگر یک خورده به حرفهای او توجه میکرد میفهمید که زن من در بر آورد نیرو هایش اغراق میکند.

چشمهای مار کبرا بسیار مهیب و شخص هم در مقابل آنها حالتی مثل خرگوش دارد. این را من میدانستم، کما اینکه همه میدانند .

زنم با حرارت تمام از مظورش دفاع میکرد. حالا دیگر به جوش آمده بود و با تغییر تمام حرف میزد.

من نمی فهمم چه طور این مردم تا آخر شب میشینن جلو تلویزیون ! حالا اگه آدم یه برنامة زنده رو تماشا کنه یه چیزی، اما زل زدن به این قوطی احمقانه خیلی خل گیری میخواد!

من نشسته بودم توی دلم میخندیدم و فکر میکردم که «صبر داشته باش ، همین روزا بهت میگم!»

دو روز بعد زنم در یک گفت و گوی تلفنی میگفت :

میگن تیویزیون واسه چشم بده ، پرفوسور عبدی اینو به تجربه ثابت کرده و دربارة آزمایشهای که روی گیاه ها شده با حرارت تمام داد سخن می داد و می گفت که گلی را مقابل تلویزیون قرار داده اند و مژمرده شده. از حرفهای که میزد همه چیز دستگیرم شد. همه چیز را فهمیده بودم و با خوشحالی دستهایم را به هم

 می مالیدم. با بلنترین صدایی که مدتها منتظر آن بودم فریاد میزد:

هرگز! خدا اون روزو نیاره !

روز بعد نشسته بودیم توی خانه و تلویزیون تماشا میکردیم. البته این موضوع ، یک حادثه بود و به همین مناسبت در باز شد و عده ای از رفقا ریختند تو. نوشیدنی ها توی بطری منتظر مانده بودند. کتری مدتها بود که غل غل میکرد. ولی ما وقت رسیدگی به آنها را نداشتیم-همه مان اسیر تلویزیون شده بودیم.

زنم پیروزمندانه گفت:

حالا میفهمی صفحة بزرگ یعنی چی؟ اینو بهش میگن سی و دو اینچ! یعنی از این بزرگترش پیدا نمیشه!

من نشستم و پس کله یکی از رفقا را که جلو دید مرا کاملاً گرفته بود نگاه کردم و به فکر کتری های برقی افتادم و طعم «الکتریکی» چای...

ناگهان تلفن زنگ زد. حسین اینا بودن. میپرسیدند چی کار میکنیم. تلویزیون تماشا میکنید؟ از شما بعیده! من شروع کردم:

سفارش میکنم شما هم بخرین...

ولی حرفم را قطع کرد:

هرگز! گوش میکنی؟ هزگز! خدا اون روز رو نیاره! و تلفن را قطع کرد.

زنم پرسید:

موضوع چیه؟

جواب دادم:

هیچی، حسین اینا هم میخوان تلویزیون بخرن!

«دوکلمه در بارة  نویسنده»

نائوم لابکوفسکی

نویسندة این داستان متعلق است به نسل قدیم طنز نویسان شوروی ، شاید هم نسل متوسط و یا شاید دقیقاً بشود گفت نسل جدید. بسته به این دارد که چطور نگاهش کنید.

در سال 1908 متولد شد (نسل قدیم) ، در سال 1924 سر و کله اش در مطبوعات پیدا شد (نسل متوسط) ، واولین مجموعة داستانهای طنز آمیزش در سال 1958 چاپ شد (نسل جدید).

گرچه فقط چند وقتی است که به عنوان طنز نویس مشهور شده، تا کنون چهار جلد داستان های طنز آمیز، صدها لطیفة محلی و دهها رپورتاژ خوشمزه از بیست کشوری که بازدید کرده نوشته است.

مطالب بالا اوتو بیوگرافی نیست ، بلکه توسط خود نویسنده نوشته شده است.

نائوم لابکوفسکی

«کلامی در مورد داستان»

امیدوارم که داستان مورد پسند شما دوستان قرار گرقته باشة.

من تمام سعی خود را کردم که این داستان را به بهترین شکل بازنویسی و به صورت خوانا تایپ کنم .

این داستان سعی کرده تا بر یکی از اخلاق های زنانه صفحه گذاشته و آن را توسط شوخی و طنز به زیر تیغ تیز انتقاد ببرد.

ما ایرانی ها نیز یک ضرب مثل در مورد این داستان داریم که میگوید:

«گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه، پیف پیف»

لطفا نظرات خود را در مورد این مطلب بنویسید.



           
شنبه 4 تير 1390برچسب:داستان,طنز,کمدی, :: 16:41
علی نوروزی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خنده بازار و آدرس khande-bazar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


ن کد ساعت -->

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 41
بازدید کل : 16007
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید